loading...
& رامـ ـشـ ــیـ ـر بــ ـی درد ســـ ـــر &

بهنام بازدید : 213 شنبه 13 آبان 1391 نظرات (4)

 

 به رامشیر بی درد سر

                      

بهنام بازدید : 148 دوشنبه 31 خرداد 1395 نظرات (0)
یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود.

چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود ، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند.

او یک بسته بیسکویت هم خرید. سپس بر روی یک صندلی دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.

در کنار او یک بسته بیسکویت بود ودر کنارش مردی نشسته بود و داشت روزنامه می خواند.

وقتی که او نخستین بیسکویت را به دهان گذاشت ، متوجه شد که مرد هم یک بیسکویت برداشت و خورد.

زن خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت...!

پیش خود فکر کرد: بهتر است ناراحت نشوم، شاید اشتباه کرده باشد.

ولی این ماجرا تکرار شد.

هر بار که او یک بیسکویت بر می داشت ، آن مرد هم همین کار را می کرد. این کار ، او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمیخواست واکنش نشان دهد. وقتی که تنها یک بیسکویت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد:

            " حالا ببینم این مرد بی ادب چه کار خواهد کرد؟"

مرد آخرین بیسکویت را نصف کرد و نصفش را خورد. این دیگه خیلی پررویی میخواست!

او حسابی عصبانی شده بود. در این هنگام بلند گوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست.

آن زن کتابش را بست ، وسایلش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده حرکت کرد.

وقتی داخل هواپیما روی صندلی اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا

عینکش را داخل ساکش قرار دهد؛ناگهان با کمال تعجب دید که بسته

بیسکویتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!

خیلی شرمنده شد. از خودش بدش آمد. یادش رفته بود بیسکویتی را که خریده بود داخل ساکش گذاشته بود.

آن مرد بیسکویت هایش را با او تقسیم کرده بود ، بدون آن که عصبانی و بر آشفته شده باشد.

بهنام بازدید : 134 دوشنبه 31 خرداد 1395 نظرات (0)
خدا رو شکر  که تمام شب صدای خرخر شوهرم را می شنوم ، این یعنی او زنده و سالم است.

خدا رو شکر  که دختر نوجوانم همیشه از شستن ظرف ها شاکی است، این یعنی او در خانه است و در خیابان ها پرسه نمی زند.

خدا رو شکر  که مالیات می پردازم، این یعنی شغل و در آمدی دارم.

خدا رو شکر  که باید ریخت و پاش های بعد از میهمانی را جمع کنم، این یعنی در میان دوستانم بوده ام.

خدا رو شکر  که لباس هایم کمی برایم تنگ شده اند، این یعنی غذای کافی برای خوردن دارم.

خدا رو شکر که در پایان روز از خستگی از پا می افتم، این یعنی توان سخت کار کردن را دارم.

خدا رو شکر که باید زمین را بشویم و پنجره ها را تمیز کنم ، این یعنی خانه ای دارم.

خدا رو شکر که در مکانی دور جای پارک پیدا کرده ام، این یعنی هم توان راه رفتن را دارم و هم اتومبیلی برای سوار شدن.

خدا رو شکر که سرو صدای همسایه ها را می شنوم، این یعنی می توانم بشنوم.

خدا رو شکر که این همه شستنی و اتو کردنی دارم ،این یعنی من لباس برای پوشیدن دارم.

خدا رو شکر که هر روز صبح زود باید با زنگ ساعت بیدار شوم، این یعنی من هنوز زنده ام.

خدا رو شکر که گاهی اوقات بیمار می شوم، این یعنی به یاد می آورم که اغلب اوقات سالم هستم.

خدا رو شکر که خرید هدایای سال نو ، جیبم رو خالی می کند، این یعنی عزیزانی دارم که می توانم برایشان هدیه بخرم.  

منبع: کتاب مشکلات را شکلات کنید

بهنام بازدید : 166 دوشنبه 31 خرداد 1395 نظرات (0)
     گفتم خدایا از همه دلگیرم. گفت حتی من!

 گفتم نگران روزیم. گفت آن با من!

گفتم خیلی تنهایم. گفت تنها تر از من؟

گفتم درون قلبم خالیست. گفت پرش کن از عشق من!

گفتم دست نیاز دارم. گفت بگیر دست من!

گفتم از تو خیلی دورم. گفت من از تو نه!

گفتم آخر چگونه آرام گیرم؟ گفت با یاد من!

گفتم با این همه مشکل چه کنم؟ گفت توکل به من!

گفتم هیچ کسی کنارم نمانده. گفت بجز من!

گفتم خدایا چرااینقدر میگویی من؟ گفت چون من از تو هستم و تو از من!!

  لطفا جهت استفاده از مطلب با درج سایـت رامــشیـر بی درد سـرمجاز می باشد.

بهنام بازدید : 190 یکشنبه 22 آذر 1394 نظرات (1)

 

    مرکز مشاوره و خدمات روانشناختی عمومی هستی با مجوز سازمان بهزیستی  برگزار می کند.

۱ـ کارگاه مهارتهای زندگی

۲ـ کنترل خشم

۳ـ مشاوره پیش از ازدواج

۴ـ مهارتهای فرزند پروری و رابطه کودک والدین

۵ـ مدیریت استرس

۶ـ برنامه ریزی تحصیلی

هـمـراه با مـدرک مـعتبـر

                        ویژه عموم و دانشجویان

 جهت ثبت نام به مرکز مشاوره مراجعه فرمایید.

   آدرسـ : رامشیر ـ خیابان شریعتی جنب فرمانداری ـ ساختمان دانشمند     طبقه دوم 

 

بهنام بازدید : 255 دوشنبه 25 آبان 1394 نظرات (0)

       بـــــــشـــــتــــــــــــــــــــابـیــد

ثـبــت نـام آغـاز شـد ...

 

آمـوزش مـحاسبه ی ذهنـی چرتکـه  ای

5تا 13 سال

محل ثبت نام و تشکیل کلاس :

رامشیـرـ مدرسه نهضت قدیم

09379412702   _09334801862

مدیریت: شریفی ، فوق لیسانس ریاضی و استاد دانشگاه

تعداد صفحات : 10

درباره ما
سلام بهنام شریفي26ساله ازاستان خوزستان شهرستان رامشیر هستم. در صورت علاقه مي توانيد در اين وبلاگ مطالب زيبا و عكس هاي ديدني خود را درج نماييد.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    از وبلاگ رامشیر بی درد سر راضی هستید؟
    از کدام مطلب خوشتان می آید؟
    از کدام شهرستان هستید؟
    * بخش طنز*

     آخری هم می شود ‌دروازه بان!

     

    یاد آن روزی که بودم اولی 

     ناز و طناز و عزیز و فلفلی

    شاه خانه بودم و با داد و دود

    هرچه را می خواستم آماده بود

    وای از آن روزی که آمد دومی

     نق نقو و بدادا و قم قمی

    من وزیر گشتم و افتادم زجاه

     دومی به جای من گردید شاه

    تا به خود آیم و خود داری کنم

    سومی آمد و او شد خواهرم

    دختری زیبا و خوشرو مثل ماه 

    من و داداشم کشیدیم سوز و آه

    جای سبزی و نشاط و خرمی

     سر رسید از گَرد راه چهارمی

    دیگر آن خانه برایم تنگ شد

    سبزی و گل در نگاهم سنگ شد

    داشتم می کردم عادت ناگهان

     پنجمی هم پانهاد بر این جهان

    بهر سوختن پنج تن کافی نبود

     ششمی هیزم شد و ما مثل دود

    ناصر و منصور و شهناز و شهین

    احمد وفرهاد وهفتم مهین

    خانه مان گردید در هم بر همی

    سه قلو شد هشتمی و نهمی و دهمی

    ای امان و ای امان و ای امان

    ای امان از دست بابا و مامان

    مادرم شد بار دیگر حامله

    این که آید تیم فوتبال کامله

    ناصر و منصور و شهناز و شهین

     احمد و فرهاد و عباس و مهین

    علیمردان گل و معصومه جان 

     آخری هم می شود دروازبان 

    رامشیر بی درد سر

    به وبلاگ خودتان خوش آمدید.

    *بخش مذهبی*

    حضرت رسول اکرم(ص):

    در طلب دنیا معتدل باشید وحرص نزنید،زیرا به هر کس هر چه قسمت اوست می رسد.

    *بخش مذهبی*
    حضرت رسول اکرم (ص) :

    بهترين كارها در نزد خدا نماز به وقت است ، آنگاه نيكي به پدر و مادر ، آنگاه جنگ در راه خدا .
    *بخش مذهبی*
    حضرت رسول اکرم (ص) :

    محبوبترين بندگان در پيش خدا پرهيزگاران گمنامند .
    رامشیر بی درد سر

     لطفا نظرات،پیشنهادات و انتقادات خود را در قسمت نظر دهی وبلاگ قرار دهید.

    با تشکر مدیر وبلاگ

    *بخش طنز*

    یک زن بیشتر نباید گرفت!!!

    دو زن در خانه آوردن خلافست

    زنان را از خود آزردن خلافست

    ز زنها تو سری خوردن خلافست

    ز یک زن بیشتر بردن خلافست

    بلی در عهد سابق بی بهانه

    دو زن می برد هر مردی به خانه

    ولی امروز ، این عهد و زمانه

    ز یک زن بیشتر بردن خلافست

    اگر چه فال بین گفته است در فال

    دو زن در طالعت دیده است رمال

    ولی امسال با این وضع و این حال

    ز یک زن بیشتر بردن خلافست

    ببر یک زن تو در فصل جوانی

    دو زن باشد بلای ناگهانی

    به یک زن کن قناعت تا توانی

    ز یک زن بیشتر بردن خلافست

    زن اول به تو حرمت گذارد

    زن دوم دمار از تو در آرد

    زن سوم به خاکت می سپارد

    ز یک زن بیشتربردن خلافست 

    شعر دفاع مقدس

    می آمدی هر شب به خوابم تو چاک چاک

    با یک لباس خاکی و یک چفیه و پلاک

     

    من می دویدم تا که شاید باورت کنم

    آویز شانه ات بشوم من ،شبیه ساک

     

    این عقده های کودکی یک بغض می شوند

    بغضی ست در گلوی غزل ،یک بغض ابر ناک

     

    بابا فقط یک روز از هر سال مال تو

    مثل درختکاری و روز هوای پاک

     

    اینجا هوای شهر پر از بوی خردل است

    چشمان هرزه گی به رنگ شاخه های تاک

     

    من کوچه ها را در پی نامت دویده ام

    بابا بیا ، که دخترت از گریه شد هلاک

     

    امروز از گروه تفحص خبر رسید

    پیدا شد استخوان پدر  از میان خاک

     

                            شاعره رامشیری : ساجده کرونی

    رمضان کریم

    با سلام و احترام:

    امیدوارم طاعات و عبادات شما مورد قبول درگاه الهی شده باشد.

     

    آمار سایت
  • کل مطالب : 92
  • کل نظرات : 93
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 45
  • آی پی امروز : 3
  • آی پی دیروز : 6
  • بازدید امروز : 72
  • باردید دیروز : 8
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 87
  • بازدید ماه : 140
  • بازدید سال : 2,191
  • بازدید کلی : 98,189
  • کدهای اختصاصی

    


    * بخش طنز *

    به به!به غذای ایرونی اشکنه!!!

    ای خدا ترسم بمیرم ز آرزوی اشکنه

    زرد شد رخساره ام مانند روی اشکنه

    دوست دارم بسکه او را گر بمیرم راستی

    زنده می گردم دوباره من ز بوی اشکنه

    از خوراک "راگو و کتلیت" باشد خوبتر

    تخم مرغی را که اندازند توی اشکنه

    جان به قربان پیاز داغش که داغم زنده کرد

    سرخ رو دیدم که افتادست روی اشکنه

    می کنم بر سوریان شهر من بس افتخار

    گر ببینم خویشتن را روبروی اشکنه

    خط سبز مهوشان را شنبلیله کرد پست

    چون که او باشد در عالم آبروی اشکنه

    کاسه ی ترشی بپای سفره دیدم گفتم این

    هست بی شک و ریا دختر عموی اشکنه

    بخش طنز
    نیمه شب پریشب گشتم دچار کابوس‏
    دیدم به خواب حافظ، توى صف اتوبوس
    ....
    گفتم : سلام خواجه ، گفتا : علیک جانم
    گفتم : کجا روانى ؟ گفتا : خودم ندانم
    ...
    گفتم : بگیر فالى ، گفتا : نمانده حالى
    گفتم : چگونه‏اى ؟ گفت : در بند بى‏خیالى
    ...
    گفتم که : تازه تازه شعر و غزل چه دارى؟
    گفتا که : مى‏سرایم شعر سپید بارى‏
    ...

    گفتم : کجاست لیلى ؟ مشغول دلربایی؟
    گفتا : شده ستاره در فیلم سینمایى
    ....
    گفتم : بگو ز خالش ، آن خال آتش افروز
    گفتا : عمل نموده ، دیروز یا پریروز
    ...
    گفتم : بگو زمویش ، گفتا : که مِش نموده
    گفتم : بگو ز یارش ، گفتا : ولش نموده
    ...
    گفتم : چرا چگونه ؟ عاقل شدست مجنون ؟
    گفتا : شدید گشته معتاد گرد و افیون
    ...
    گفتم : کجاست جمشید ؟ جام جهان نمایش ؟
    گفتا : خریده قسطى تلویزّیون به جایش

    ...‏
    گفتم : بگو ز ساقى ، حالا شده چه کاره‏ ؟
    گفتا : شده پرستار یا منشى اداره

    گفتم : بگو ز زاهد ، آن رهنماى منزل
    گفتا : که دست خود را بردار از سر دل
    ...
    گفتم : ز ساربان گو با کاروان غم‏ها
    گفتا : آژانس دارد با تور دور دنیا
    ...
    گفتم : بکن ز محمل یا از کجاوه یادى
    گفتا : پژو دوو بنز یا گلف تُک مدادى

    گفتم که : قاصدت کو ؟ آن باد صبح شرقى
    گفتا که : جاى خود را داده به فکس برقى
    ...
    گفتم : بیا ز هدهد جوییم راه چاره
    گفتا : به جاى هدهد دیش است و ماهواره
    ...‏
    گفتم : سلام ما را باد صبا کجا برد ؟
    گفتا : به پست داده، آوُرد یا نیاوُرد ؟
    ...
    گفتم : بگو ز مشکِ آهوى دشت زنگى
    گفتا که : ادکلن شد در شیشه‏هاى رنگى
    ...‏
    گفتم : سراغ دارى میخانه‏اى حسابى ؟
    گفتا : آن چه بود از دم گشته چلوکبابى
    ...
    گفتم : بیا دو تایى لب تر کنیم پنهان
    گفتا : نمى‏هراسى از چوب پاسبانان

    گفتم : شراب نابى تو دست و پات دارى ؟
    گفتا : به جاش دارم وافور با نگارى‏
    ...
    گفتم : بلند بوده موى تو آن زمانها
    گفتا : به حبس بودم ، از ته زدند آنها
    ...
    گفتم به لحن لاتی : حافظ ما رو گرفتى ؟
    گفتا : ندیده بودم هالو به این خرفتى